پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل


سوخت از من هرچه بود از اقتضای آب و گل

بود ذرات دلم هر یک بفرمان کسی


مهرت آمد حاکم این مملکت شد مستقل

گفت از بهر نثار ما چه داری غیر جان


خود فدای ما نمودی روز اول دین و دل

گفتم از بهر نثار مقدمت جانی کم است


لیکن از دستم نیاید غیر آن جهد المقل

ای ز رویت هر چه جانرا هست ازانوار قدس


وی ز مویت مانده دل در ظلمت این آب و گل

ای فدایت هر که او راهست عز و اعتبار


وی برایت هر که هرجا میکشد خاری و دل

جان چه باشد با دل و دین تا که قربانت کنند


گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل

در نعیم سایهٔ مهر رخت آسوده بود


پیش از آن کارند جانها را بقید آب و گل

باز آنجا میروم تا جان بر آساید ز غم


میگشایم قید آب و گل ز پای جان و دل

فیض اگر خواهی که جا در قدس علیین کنی


جسم و جانرا پاک کن ز آلایش این آب و گل